بالاخره اومدید؟ حالا خوش اومدید! خــــــــــــــــــــــب همونطور که می دونید اسم داستان عشقه خاموشه و شخصیت های داستان عبارتند از:
نادیا(خواهر رضایا - دوست پسر نداره)
دختر مزاحم(قراره دوس دختر رضایا بشه!)
و رضایا
ااااا تموم شد دیه فعلا بازم می خواید؟
یه چن روزی بود که یه نفر در خونه ی ما رو میزد تا آیفونو برمیداشتم میگفتم: بله؟ کسی جواب نمیداد. معمولا هم حدودای ساعت 2 مزاحم می شد. روزای بعد که دانشگاه داشتم خونه نبودم که ببینم اون مزاحم همیشگی میاد یا نه؟ از رضا هم که نمیتونستم بپرسم اگرم میپرسیدم میگفت: دوست پسرته! فک کرده همه مث خودشن امروز با یکی دوستن فردا با یکی دیگه!!! حالا بگذریم دو روز از رفتن من به دانشگاه میگذشت که وقتی برگشتم خونه دیدم رضا رو کاناپه با صورت خیلی اخمالویی نشسته. با خودم فک کردم که شاید موضوع مزاحمه رو فهمیده باشه ولی به دلم صابون زدم که نه بابا آخه مگه میشه؟ رفتم پیشش نشستم گفتم :سلام داداشی!
بدون جواب دادن به سلامم گفت: نادی تو نمیدونی اینی که دو روزه داره زنگ درو میزنه بعدشم فرار میکنه کیه؟
نمی تونستم بهش دروغ بگم چون از چشام میخوند. گفتم: می خواستم بهت بگم اما...
رضا: اما چی؟
من: اجازه ی حرف زدن دارم!؟!
رضا:بفرما
من: اما گفتم چیز مهمی نیست حتما یکی از طرفداراته ولی فک کنم ماجرا خیلی بو دار شده...
رضا وسط حرفم پرید: دقیقا
من: همیشه هل و هش ساعت 2 میاد میگم چطوره فردا گیرش بندازیم؟
رضا: باشه. قبوله.
من:(آخیششششش)
فردا ساعت یه ربع به 2 رفت تو پارکینگ منم کنار آیفون وایسادم.به محض اینکه زنگ درو زد باز کردم. دختره بلافاصله در رفت رضام دنبالش. حالا موش بدو گربه اومد اصن یه مسخره بازی بود که نگو و نپرس! هوا هم تقریبا برفی بود. دختره خیلی سریع میدویید یه پالتوی قرمز خوش رنگم تنش بود با یه کلاه و شال گردن. موهاشم بیرون بود رضام شال دختره رو کشید و دختره افتاد تو بغلش چه صحنه ای بود واقعا که دیدن داشت! 2 دیقه تو همون حالت بودن که یهو رضا و دختره به خودشون اومدنو از هم یه نمه فاصله گرفتن. بعد رضا اونو دعوت کرد به خونه. دختره هم تو طول این مدت کاملا ساکت بود. وقتی اومدن بالا من که هنوز دختره رو که پشت رضا بود ندیده بودم گفتم: رضا چی شد مزاحمه کی بو...
وقتی دختره رو دیدم حرفمو خوردم بعدشم گفتم: رضا این عجوزه کیه ورداشتی آوردی خونه؟( خدایی دختره خیلی خوشمل بود!)
رضا: یه قهوه بده دستش
من: نوکر بابات غلام سیاه
رضا:گفتم یه قهوه بده دستش!
من با بی میلی پاشدم یه قهوه دادم به دختره بعدشم اومدم پیشش نشستم و گفتم:چرا لباساتو در نمیاری؟
دختره: ممم ننن
من:لکنت زبون داری؟!؟
دختره: نه فقط ... بعدشم حرفشو خورد
من:چن دیقه پیش لکنت زبون داشتی حالا چیه لال شدی؟
رضا:تو با بچه ی مردم چی کار داری؟ولش کن به حال خودش.
دختره هم بخاطر اینکه رضا بش گفت بچه ناراحت شد و یه چش غره به رضا رفت!
من: فک کنم لباس می خوای درسته؟
دختره با سر حرفمو تائید کرد. منم بردمش تو اتاقم یه پیراهن سفید دادم دستش تا بپوشه.
وقتی دختره از اتاق اومد بیرون رضا محوش شد...........................
آقا جان تموم شد باور کنین خیلی خسته شدم یه بارم تا نصفه نوشته بودم خواهر کوچیکم کامپیوترمو زد خاموش کرد خب به هر حال امیدوارم خوشتون اومده باشه
با اجازه ما رفتیم! آهــــــــــــــــــا یه چیزی آپ بعدی عکسای اردی و رضا و آرمینو امیره بای بای
نظرات شما عزیزان:
طراح سجاد تولز |