داستان عشق خاموش-قسمت 1


تمام زندگیم بهش بسته ست

بالاخره اومدید؟ حالا خوش اومدید! خــــــــــــــــــــــب همونطور که می دونید اسم داستان عشقه خاموشه و شخصیت های داستان عبارتند از:

نادیا(خواهر رضایا - دوست پسر نداره)

دختر مزاحم(قراره دوس دختر رضایا بشه!)

و رضایا

ااااا تموم شد دیه فعلا     بازم می خواید؟

 

 

 

 

یه چن روزی بود که یه نفر در خونه ی ما رو میزد تا آیفونو برمیداشتم میگفتم: بله؟ کسی جواب نمیداد. معمولا هم حدودای ساعت 2 مزاحم می شد. روزای بعد که دانشگاه داشتم خونه نبودم که ببینم اون مزاحم همیشگی میاد یا نه؟ از رضا هم که نمیتونستم بپرسم اگرم میپرسیدم میگفت: دوست پسرته! فک کرده همه مث خودشن امروز با یکی دوستن فردا با یکی دیگه!!! حالا بگذریم دو روز از رفتن من به دانشگاه میگذشت که وقتی برگشتم خونه دیدم  رضا رو کاناپه با صورت خیلی اخمالویی نشسته. با خودم فک کردم که شاید موضوع مزاحمه رو فهمیده باشه ولی به دلم صابون زدم که نه بابا آخه مگه میشه؟ رفتم پیشش نشستم گفتم :سلام داداشی!

بدون جواب دادن به سلامم گفت: نادی تو نمیدونی اینی که دو روزه داره زنگ درو میزنه بعدشم فرار میکنه کیه؟

نمی تونستم بهش دروغ بگم چون از چشام میخوند. گفتم: می خواستم بهت بگم اما...

رضا: اما چی؟

من: اجازه ی حرف زدن دارم!؟!

رضا:بفرما

من: اما گفتم چیز مهمی نیست حتما یکی از طرفداراته ولی فک کنم ماجرا خیلی بو دار شده...

رضا وسط حرفم پرید: دقیقا

من: همیشه هل و هش ساعت 2 میاد میگم چطوره فردا گیرش بندازیم؟

رضا: باشه. قبوله.

من:زبان درازی(آخیششششش)

فردا ساعت یه ربع به 2 رفت تو پارکینگ منم کنار آیفون وایسادم.به محض اینکه زنگ درو زد باز کردم. دختره بلافاصله در رفت رضام دنبالش. حالا موش بدو گربه اومد اصن یه مسخره بازی بود که نگو و نپرس! هوا هم تقریبا برفی بود. دختره خیلی سریع میدویید یه پالتوی قرمز خوش رنگم تنش بود با یه کلاه و شال گردن. موهاشم بیرون بود رضام شال دختره رو کشید و دختره افتاد تو بغلش چه صحنه ای بود واقعا که دیدن داشت! 2 دیقه تو همون حالت بودن که یهو رضا و دختره به خودشون اومدنو از هم یه نمه فاصله گرفتن. بعد رضا اونو دعوت کرد به خونه. دختره هم تو طول این مدت کاملا ساکت بود. وقتی اومدن بالا  من که هنوز دختره رو که پشت رضا بود ندیده بودم گفتم: رضا چی شد مزاحمه کی بو...

وقتی دختره رو دیدم حرفمو خوردم بعدشم گفتم: رضا این عجوزه کیه ورداشتی آوردی خونه؟( خدایی دختره خیلی خوشمل بود!)

رضا: یه قهوه بده دستش

من: نوکر بابات غلام سیاه

رضا:گفتم یه قهوه بده دستش!

من با بی میلی پاشدم یه قهوه دادم به دختره بعدشم اومدم پیشش نشستم و گفتم:چرا لباساتو در نمیاری؟

دختره: ممم ننن

من:لکنت زبون داری؟!؟

دختره: نه فقط ...                   بعدشم حرفشو خورد

من:چن دیقه پیش لکنت زبون داشتی حالا چیه لال شدی؟

رضا:تو با بچه ی مردم چی کار داری؟ولش کن به حال خودش.

دختره هم بخاطر اینکه رضا بش گفت بچه ناراحت شد و یه چش غره به رضا رفت!

من: فک کنم لباس می خوای درسته؟

دختره با سر حرفمو تائید کرد. منم بردمش تو اتاقم یه پیراهن سفید دادم دستش تا بپوشه.

وقتی دختره از اتاق اومد بیرون رضا محوش شد...........................

 

آقا جان تموم شد باور کنین خیلی خسته شدم یه بارم تا نصفه نوشته بودم خواهر کوچیکم کامپیوترمو زد خاموش کرد خب به هر حال امیدوارم خوشتون اومده باشه

با اجازه ما رفتیم!   آهــــــــــــــــــا یه چیزی آپ بعدی عکسای اردی و رضا و آرمینو امیره بای بایمهر شده


نظرات شما عزیزان:

سیمین
ساعت20:16---20 آذر 1392
امیر تو فیس بوکش پست گذاشته دیدی؟
پاسخ:الان میرم


سیمین
ساعت20:12---20 آذر 1392
برو بابا حسودی کیلویی چنده من به تو حسودی کنم؟نادیا هر قدر بیشتر می بینمت بیشتر شبیه امیر رضا میشی
پاسخ:میدونی خیلی الاغی؟ اخه الاغ تو به صنم میگی نادیا امیر رضا رو به من می قبلونه حالا داری واسه امیررضا یا من که شبیه امیررضام بو بوس میفرستی؟


سیمین
ساعت11:48---20 آذر 1392
چشم حتما یه اش میپزم 10وجب روغن روش باشه خانوم با ابهت(به قول صنم)
پاسخ:آخی حسودیت شد؟


سیمین
ساعت22:30---19 آذر 1392
خیلی کثافتی راستی بی معرفتا با صنم میرید چت روم بدون من ؟اگه به امیر رضا نگفتم یه اشی واست نپختم
پاسخ:راستش خیلی گشنمه ممنون میشم اگه برام اش بپزی البته اگه با اون دستپختت مسموم نشم!


سیمین
ساعت17:31---19 آذر 1392
سلام اجی امروز حالم خیلی بد بود واسه همین باشما نیومدم ببخشید گلم
پاسخ:معذرت خواهی تورو میپذیرم به قول اسکی جون!


sanam
ساعت17:09---1 آذر 1392
:به بد بخت سیمین چنان گفتی نقشه که....نقشه قتله مگه؟؟؟؟؟؟؟؟D
پاسخ:خواستیم یکم بخندیم مگه اشکالی داره؟ !؟!؟!


سیمین
ساعت17:24---30 آبان 1392
بروبابا عشق کیلویی چنده فقط یه نمه احساساتم گل کرده بود اومدم به تو بگم که تو هم واقعا نمیشه باهات حرف زد هی میزنی تو سر ادم نامردم اگه به داداشت نگم
پاسخ:تو رو خدا اینقد نق نزن اخه حوصله ندارم چون دارم با صنم نقشمو عملی میکنم!


simin
ساعت20:53---18 آبان 1392
dastet dard nakone be arezuhat beresi
پاسخ:عزیزم باز چته؟ نکنه دوباره عاشق شدی که اینقد احساساتی برخورد میکنی؟ !؟!


مجید
ساعت10:24---18 آبان 1392
سلام عزیز خوبی وبلاگت حرف نداره عالیه به مولا به ما هم سر بزنید ممنون میشمhttp://http://majid200.loxblog.com/
پاسخ:باشه داداش حتما میام


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






†ɢα'§ : داستان, داستان عشق خاموش, داستان اردلان طعمه, داستان رضایا,
جمعه 17 آبان 1392 15:26 |- نادیا -|

طراح سجاد تولز